نوشته شده توسط : محمدرضا ت

خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد! افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها بر بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُرکنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت! افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی فهمم! خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: بهشت , داستان بهشت , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 / 3 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود : نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.
تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند
و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن
و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: روز زن و مادر , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 519
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 / 3 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

خیلی سخته تو اوج ناراحتی بتونی لبخند بزنی    .خیلی سخته از کسی که خیلی

 

 دوست داره  وبهت نیاز داره بخوای فراموشت کنه     . خیلی سخته راهیو که

 

قدم قدم با اون طی کردی حالا تنها بخوای بری       .خیلی سخته خاطراتشو با

 

اشکات کمرنگ کنی        .خیلی سخته چیزایی که اون باور کرده رو بخوای

 

 براش تغییر بدی          .خیلی سخته اون تو رو دعوت به دنیای جدیدی کنه و

 

 تو خسته تر از اونی باشی که بخوای ادامه بدی        .خیلی سخته وجودت پراز

 

  تمنای دیدار باشه ولی حتی جواب تلفن هاشم نتونی بدی   .خیلی سخته با تمام و

 

سخته با تمام وجودت بخوای اونو فریاد بزنی ولی نشون بدی که خیلی سردی

 

 خیلی سخته وجودت پر از نیاز باشه ولی بگی خدا..........................حافظ

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: خیلی ساده , خیلی سخته , خیلی ساده , خیلی سخته ,
:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 / 3 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

ماجرای نیاز یک انسان

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدنبرق خوشحالی توی چشماش دوید ..

دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي


اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموندمیوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتشدوباره گرمش شده بود …



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: نیاز مند , فقیر , پیر زن , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 / 2 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

راز یک جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.


--

آن روز كه همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش






--

www.isusa.mihanblog.com



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان راز یک جعبه کفش , راز , جعبه , جعبه کفش , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 7 / 2 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

فرشته یک کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید میگویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظارتوست و از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن وآواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند

خداوند لبخند زد و فرمود :

 

 

 فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد وشاد خواهی بود

کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟

خداوند او را نوازش کرد وگفت:فرشته تو زیباترین و شیرینترین کلمه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند برای این  سوال هم پاسخ داشت

فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد  و به تو یادمی دهد که چگونه دعا کنی

کودک سرش را برگرداند و پرسید :شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محا فظت خواهد کرد ؟

فرشته ات از تو موا ظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد وگفت:فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد

کودک می دانست که باید بزودی سفرش را آغاز گند او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا باید حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد

براحتی می توانی او را مادر صدا کنی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: مادر , خیلی ساده مادر , مادر , مادر , داستان مادر , فرشته مادر , کودک مادر ,
:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 / 2 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستا یی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند.
آنها چند روزی را در مزرعه ی خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.
در بازگشت،پدر از پسر پرسید:

 

 (چگونه سفری داشتی؟)
پربار پدر.
دیدی که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند؟
پسر جواب داد"بله"
پس به من بگو در این سفرچه ها یاد گرفتی؟
(دیدم که ما یک سگ داریم وآنها چهارتا، استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده وجوی خانه ی آنها انتهایی ندارد.
ما در باغچه مان فانوس داریم وآنها در شب ستاره ها را.
ایوان خانه ی ما مشرف به حیاط جلویی است و ان ها سرتاسر افق را دارند

ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم، وآنها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارد.
ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند.ولی آنها به دیگران خدمت می کنند.ما غذایمان را می خریم، ولی آنها غذایشان را می کارند.
ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظت مان کند،و آنها دوستانی دارند که محافظت شان می کنند

 زبان پدر بند آمد
متشکرم پدر که نشانم دادی ما چه اندازه فقیریم.
تعجب می کنید! اگر به جای نگرانی برای آنچه نداریم،از داشته هایمان شاکر بودیم.
قدر همه چیزهایی را که دارید بدانید،بخصوص دوستانتان را.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: فقر , فقر , داستان فقر , فقر خیلی ساده , فقر , ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : سه شنبه 4 / 2 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

1.       

دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی : "سهم منو بده" دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده ... سهم منو بده ... " و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی : "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟" دنیا هم به تو خواهد گفت: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟" هر کس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید، چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است. به هر كاری كه دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید، زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرین است. درستكارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند، حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند .

 

تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است.  برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه كن كنید. از مهم ترین كارهایی كه به عنوان یك آدم بزرگ می توانید انجام دهید اینست كه گه گاه به شادمانی دوران كودكی برگردید. اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید پس "  مهربانی را انتخاب كنید".  دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو. انتخاب با توست! میتوانی بگوئی: صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه، صبح شده ! به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است. اگر شخصيت خود را با فعاليت‌هاي شغلي خويش مي‌سنجيد، پس وقتي که كار نمي‌كنيد فاقد شخصيت هستيد!

 

آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند . الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم .بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم. پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم. زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.


عشقم نثار کسی ا ست که با دستپاچگی در جاده‌ها از من سبقت می‌گیرد به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده‌است، کمی پول بیشتری می‌دهم. بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت می‌روم و سعی می‌کنم به آن محیط عشق ببرم. در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشش عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم بلکه سعی می‌کنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: پژواک , مسلمان , گناه , مسیح , یهود , مهربانی , داستان , مذهب ,
:: بازدید از این مطلب : 313
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد




میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .» موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت .



اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید ن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: تله موش , تله موش , گاو , مرغ , میش , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 282
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 24 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

بازيگر تازه کار و جوانی نزد چارلی چاپلين رفت و از او خواست که راهنمایی اش کند ۰ چارلی در جواب گفت: به تو نصيحتی ميکنم که در طول عمرت برای تو از هر نصيحتی بهتر است و آن اينکه از دشمن خودت يکبار بترس و از دوست خود هزار بار ۰

چارلی وقتی تعجب جوان را ديد ، افزود : اگر روزی رفاقت تو با دوستت به هر علتی بهم خورد، بطور مسلم بهترين کسی که ميتواند به تو ضربه بزند، همان دوست توست، چرا که به ضعف های تو آگاه است۰

پس مواظب باش که هر رازی را برای دوستت فاش نکنی و از دوستت بترس، زيرا به شيوه زيان رساندن به تو آگاه است

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: چارلی چاپلین , چارلی چاپلین , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 24 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: خیلی ساده , خیلی ساده , داستان , ماهی گیر , حکایت ,
:: بازدید از این مطلب : 324
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : شنبه 23 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين
شانس......



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: شانس , شانسی , گاو , پیرمرد , داستان شانس , داستان شانسی , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 441
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

درخواست مشتري را هميشه جدي بگيريد

  بخش پونتياك شركت خودروسازي جنرال موتورز شكايتي را از يك مشتري با اين مضمون دريافت كرد: «اين دومين باري است كه برايتان مي نويسم و براي اين كه بار قبل پاسخي نداده ايد، گلايه اي ندارم ؛ چراكه موضوع از نظر من نيز احمقانه است! به هر حال ، موضوع اين است كه طبق يك رسم قديمي ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستني بخورد. سالهاست كه ما پس از شام راي گيري مي كنيم و براساس اكثريت آرائ نوع بستني ، انتخاب و خريداري مي شود.   اين را هم بايد بگويم كه من بتازگي يك خودروي شورولت پونتياك جديد خريده ام و با خريد اين خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براي تهيه بستني دچار مشكل شده است.

لطفا دقت بفرماييد! هر دفعه كه براي خريد بستني وانيلي به مغازه مي روم و به خودرو بازمي گردم ، ماشين روشن نمي شود؛ اما هر بستني ديگري كه بخرم چنين مشكلي نخواهم داشت. خواهش مي كنم درك كنيد كه اين مساله براي من بسيار جدي و دردسرآفرين است و من هرگز قصد شوخي با شما را ندارم.

مي خواهم بپرسم چطور مي شود پونتياك من وقتي بستني وانيلي مي خرم روشن نمي شود؛ اما با هر بستني ديگري راحت استارت مي خورد؟

مدير شركت به نامه دريافتي از اين مشتري عجيب ، با شك و ترديد برخورد كرد؛ اما از روي وظيفه و تعهد، يك مهندس را  مامور بررسي مساله كرد. مهندس خبره شركت ، شب هنگام پس از شام با مشتري قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستني فروشي رفتند. آن شب نوبت بستني وانيلي بود. پس از خريد بستني، همان طور كه در نامه شرح داده شد، ماشين روشن نشد!مهندس جوان و جوياي راه حل ، 3 شب پياپي ديگر نيز با صاحب خودرو وعده كرد. يك شب نوبت بستني شكلاتي بود، ماشين روشن شد. شب بعد بستني توت فرنگي و خودرو براحتي استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستني وانيلي شد و باز ماشين روشن نشد!  

نماينده شركت به جاي اين كه به فكر يافتن دليل حساسيت داشتن خودرو به بستني وانيلي باشد، تلاش كرد با موضوع منطقي و متفكرانه برخورد كند. او مشاهداتي را از لحظه ترك منزل مشتري تا خريدن بستني و بازگشت به ماشين و استارت زدن براي انواع بستني ثبت كرد. اين مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نكته جالبي را به او نشان داد: بستني وانيلي پرطرفدار و پرفروش است و نزديك در مغازه در قفسه ها چيده مي شود؛ اما ديگر بستني ها داخل مغازه و دورتر از در قرار مي گيرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خريد بستني و برگشتن و استارت زدن براي بستني وانيلي كمتر از ديگر بستني هاست.

اين مدت زمان مهندس را به تحليل علمي موضوع راهنمايي كرد و او دريافت پديده اي به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز اين مشكل مي شود.   خودرو پس از خاموش شدن، به دليل تراكم بخار در موتور و پيستون ها ديگر روشن نميشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: مشتری , خرید , فروش , جنرالموتورز , موتور , ماشین , مهندس , ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

مزرعه سیب زمینی

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر"

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."

.۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : "پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم. "

نتیجه اخلاقی :

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , اموزنده , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 490
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

عاشق خجالتی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود
و اون منو «داداشی» صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم
و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت :«متشکرم» و گونه من رو بوسید.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم.
من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد خودش بود گریه می کرد دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش نمیخواست تنها باشه من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود
آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه،
به من نگاه کرد و گفت : «متشکرم» و گونه من رو بوسید.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم
من عاشقشم اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد
گفت : «قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد»

من با کسی قرار نداشتم ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم
که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم،
درست مثل یه «خواهر و برادر» ما هم با هم به جشن رفتیم.
جشن به پایان رسید من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم،
تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم،
به من گفت :«متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم»، و گونه منو بوسید.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم.
من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال
قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ‌التحصیلی فرا رسید،
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون به من توجهی نمی‌کرد و من اینو میدونستم،
قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی،
با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و
آروم گفت: «تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم» و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم.
من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه،
من دیدم که «بله» رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم،
اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت: «تو اومدی؟ متشکرم» میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم.
من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده،
فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
«
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.
اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.
من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی‌خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
من عاشقش هستم اما… من خجالتی ام… نمیدونم
همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره
.
ای کاش این کار رو کرده بودم…. با خودم فکر می‌کردم و گریه!
اگه همدیگرو دوست دارید، به هم بگید، خجالت نکشید،
عشق رو از هم دریغ نکنید، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید،
منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: عشق , عاشق , عشقی , عاشقانه , خجالت , خجالتی , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

 

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو 
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: خیلی ساده , خیلی ساده , خیلی ساده , خیلی ساده , خیلی ساده , خیلی ساده , خیلی ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 17 / 1 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمدرضا ت

 

هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟
هیزم شكن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید: آیا این تبر توست؟
هیزم شكن جواب داد: نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شكن جواب داد: نه.
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شكن داشت گریه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می كنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شكن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. تو تقلب كردی، این نامردیه
هیزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با كاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به كاترین زتاجونز نه میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: فرشته , پیرمرد , جنیفر لوپز , سوء تفاهم , کاترین زتاجونز ,
:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 16 / 1 / 1398 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد